در واقع هیچ چیزی ثبات ندارد. باور کنید.
من می‌توانم یک روز را در ملالی سنگین به فیلم‌دیدن بگذرانم یا آن‌قدر غرقِ خواندنِ کتاب‌هایم شوم که نفهمم آن روز چگونه گذشت، یا شاید هم بیشترش را به خواب گذراندم، در حالی که روزِ قبلش زیرِ فشارِ ایده‌هایی که دربارۀ پول درآوردن بودند مغزم در حالِ ذوب‌شدن بود و هر لحظه میزانِ زیادی از آدرنالین و سروتونین را در خونم احساس می‌کردم.


یکی از بارِزترین وجوهِ شخصیتیِ من، مقاومت‌کردن است. نه، این واقعاً تعریف نیست.
من تا چند روز پیش فکر می‌کردم اگر بخواهم جایی استخدام شوم، تا ۲ میلیون تومان هم بگیرم خوب است. روزِ بعد دیدم کمتر از ۳ میلیون راضی‌ام نمی‌کند. بیشتر روی این قضیه فکر کردم، امروز به این نتیجه رسیدم که حتی با حقوقِ ثابتِ ماهیانه ۶ میلیون‌ تومان، باز هم راضی نمی‌شوم این آزادیِ خودم را رها کنم و استخدامِ جایی شوم. باور کنید! من خودم هم تعجب کردم چون دیدم حقیقتاً دستم خالیِ خالی است. بعدش فکر کردم که شاید اصولاً مشکلم با حقوقِ ثابت است. و انگار درست فکر می‌کردم. اما باید اعتراف کنم ناخودآگاهم تنها برای حفظِ موقعیتِ موجود، (همین موقعیتِ دوست‌نداشتنیِ نزدیک به انقراض)، ذهنیتم را نسبت به کار‌کردن ناجور می‌کند. و باید بگویم بدترین اَنگی که به استخدام‌شدن و حقوقِ ثابت می‌زند، این است که این کار تو را در درازمدت فرسوده می‌کند؛ چون ثابت‌بودن ملال‌انگیز است! ۶ میلیون‌ ماهانه، پولِ مُرده است! اصلاً آدم با فکرِ این‌که تا چند ماهِ دیگر چقدر می‌تواند درآمد داشته باشد، یعنی دارد نقشۀ چگونه مردن‌اش را می‌ریزد، نه نقشۀ زندگی‌اش را! تو باید در جریانِ زندگی باشی جانم؛ باید رشد کنی هالی! باید هرروز که بیشتر تلاش می‌کنی نسبت به روزی که تلاش نکرده‌ای، تغییری احساس کنی. اینطوری که نمی‌شود ثابتْ ثابتْ ثابت.!

فکر می‌کنم به خودم اجازۀ زندگی‌کردن نمی‌دهم. آن‌قدر سناریوهای مختلفی از موفقیت (موفقیت به‌معنیِ دست‌یابی به خواسته‌ها) را در ذهنم مرور می‌کنم تا همه‌چیز در نظرم تُهی و بی‌معنی می‌شود و رغبتم را از دست می‌دهم. شاید بشود نامش را گذاشت مقاومت در برابرِ زندگی؛ مقاومت‌ در برابرِ تجربه‌کردن. 

فکر می‌کنم برتریِ ویران‌شهرها بر آرمان‌شهرها در ادبیات، تنها به این دلیل بوده است که ویران‌شهرها اصیل‌ترند و نقشِ حقیقیِ خود که ایجادِ بیزاری از طریقِ نمایشِ فاجعه است را به درستی انجام می‌دهند. چرا که هر آینده‌نگری‌یی ملال‌انگیز است؛ نمایشی عمیق و کامل از یک موقعیتِ ناخوشایند، از یک فاجعه، ملال ایجاد می‌کند. و جالب اینجاست که نمایشی عمیق و کامل از یک آرمان‌شهر نیز، در بهترین حالتش پس از فروکش‌کردنِ هیجاناتِ موقتِ آدمی، ملال‌انگیز است. زیرا حقیقی‌ترین سوالی که مخاطب در پایانِ هر نمایشی از خودش می‌پرسد این است که: همین؟! همه‌اش برای همین بود؟ این‌همه تلاش، رنج، سختی؛ برای همین؟! و با همین سوال است که آن اثر به کلی زیرِ سوال می‌رود. 

و حالا، انگار اگر ثروتمندترین آدمِ این دنیا باشم هم، ااماً نمی‌توانم بگویم شادترین آدمِ این دنیا هم هستم؛ چرا که نمی‌توانم هیچ آرمان‌شهری را دوست داشته باشم. ولی خب، من برای فردایم لنگِ پولم. هاه‌ هاه‌ هاه‌ هاه ها!

هالی چطور به اینجا رسید؟

از میلیون‌ها سال پیش تا به این لحظه

هیچ آرمان‌شهری را دوست ندارم

فکر ,هم ,یک ,نمایشی ,می‌کردم ,ثابت ,را در ,است که ,از یک ,و کامل ,کامل از

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

تشکیلات یک فریضه است... بهترین های شیراز کیف و کفش تابستانی رمز ارزها نرم افزار کیمیا تریدر فروش انواع برند و مدل بخاری با بهترین قیمت و گارانتی اصلی تبلیغات گسترده اینستاگرام کد برنامه 7030 برای ثبت نام کافیست saleh7030 بزنید مدرسه شاد IRG SARALLAH