از اولش بگویم؟ یعنی اولِ اولاش؟ خب از آنجایی شروع شد که با پدیدهای تحتِ عنوانِ وبلاگ» آشنا شدم. هفتسال پیش بود. تازه به آن کامپیوترِ زوار در رفته اینترنتِ ۱۲۸Kb وصل کرده بودیم. یک حساب در میهنبلاگ باز کرده بودم و بعد از مدتِ کوتاهی تبدیل شدم به رباتی که همۀ مطالبِ مذهبی و عرفانیِ وب را از اقصا نقاطِ اینترنت در آن وبلاگ کپی میکرد. خوشبختانه حالا همه قبول داریم که کپیکردن، وبلاگنویسی نیست. و البته بعدِ مدتِ کوتاهی شروع کردم به برنامهنویس شدن! پس بهتر است برویم چند سال جلوتر. (با صدای دورِ تندِ نوارکاست لطفا!)
فکر میکنم هیچوقت نتوانم حرف از وبلاگنویسیام بزنم و حرفی از توئیتر نیاورم! آخر همهچیز از توئیتر شروع شد. وقتی آدم به تکتکِ کلماتی که در یک محدودیتِ ۱۴۰ کاراکتری مینویسد، اهمیت بدهد، آنوقت جملات هم قدرِ یک دنیا حرف دارند برای گفتن. من از همانجا عاشقِ کلمات شدم. سه سال پیش بود. یک روز که مثلِ همیشه ـ مثلا ـ برای جهادِ دینی-فرهنگی آن اطراف آفتابی شده بودم، یکی از کاربرانِ خوشذوق و طنزپردازِ تکِ توئیتر، تمامِ هوش و حواسم را به خودش جلب کرد. یک توئیت بیشتر ازش نخواندم و اسیرش شدم. اسیرِ خودش نه ها، اسیرِ کلماتش. خودش بهاشتباه فکر میکرد من اسیرِ خودش شدهام و مدام به من میگفت پسرجان، من مرید نمیخواهم؛ برو جای دیگری دنبالِ مرادت باش. اما این حرفها توی گوشم نمیرفت. سخت درگیرش شده بودم. تاجایی که به من میگفت بچهپررو. ولی خب ارادت داشتم خدمتاش. ازش میپرسیدم که این چیست که کلماتِ شما دارد؟ آخر کلماتتان بهطورِ وحشتناکی خوب است!» اما او همهچیز را انکار میکرد و میافتاد به قهقرای فروتنی. الفابنقاف را میگویم. بعد من شروع کردم به تقلیدکردن از او. اوایل کارم افتضاح بود واقعاً. مثلِ اینکه برای اولینبار آبرنگ را داده باشی دستِ یک کودک. توئیتهایم مضحک بود و جالب اینکه همۀ آن توئیتها را هم با کلی شوقوذوق به جناباش نشان میدادم که بهبه و چهچه کند برایم؛ اما حرفهایی میزد که آدم بیزار میشد از آنهمۀ هیجانِ خودش و مضحکهای که راه انداخته بود! و خودمانیم، واقعا مضحک بود.
باری. پیشتر که رفتم، انگار رازی که در کلماتش بود را فهمیدم. بیباکانه کلمات را پخش میکردم روی بومِ ۱۴۰ کاراکتریِ توئیتر و تصاویرِ خیلی زیبایی با آنها میساختم. (لااقل خودم که خیلی ازشان لذت میبردم.) کمکم سبکِ خودم دستم آمده بود. داستانک مینوشتم؛ یا شاید هم شبهِ داستانک! آمیختهای از تصویرپردازی و ماجراها و افکاری مبهم، و خب، جذاب! لااقل فقط برای خودم جذاب! آخر میدانی، لذتبردن از نوشتن و بازی با کلمات، درست همان چیزی بود که همیشه دنبالش بودم.
حقیقتاً نمیخواهم خستهتان کنم. شاید بپرسید این حرفها کجایش دربارۀ وبلاگنویسی بود؟ چیزی نمانده؛ تقریباً رسیدهایم. بله. آن وقتها که تشنۀ خوردنِ متنهای پخته و لذیذ بودم، وسوسه شدم که سراغِ خواندنِ اولین رمانِ عمرم هم بروم. همین سهسال پیش بود تقریباً. هیچ تصوری از رمان نداشتم و دروغ چرا، خواندنش را حتّی وقتتلفکردن میدیدم متأسفانه. پیشنهاداتِ زیادی دریافت کردم، و عقایدِ یک دلقک» اولین رمانی بود که میخواندم. فکر میکنم دو روز هم طول نکشید که تمامش کردم. خواندنِ آن رمان برایم تجربهای شگفتانگیز بود؛ شــگــفــت انــگیــــــــز! انگار که با خواندنِ آخرین کلمۀ آن رمان، فهمیدم معنای زندگیام چیست!
یکجورهایی میدانستم رمانی که خواندم بهترین کتابِ زندگیام نبود، اما یقین داشتم که خواندنِ آن رمان، بهترین اتفاقِ زندگیام بود. (البته، تا همان لحظه فقط! بالاخره آدمی هیچ خبری از بهترین اتفاقهای بعدیِ زندگیاش ندارد.) فکر میکردم سرنوشتم با کتاب و رمان گره خورده است ـ آخر آن وقتها به سرنوشت» اعتقاد داشتم. وقتی خواندنِ آن رمان تمام شد فهمیدم نویسندگی دقیقاً همان چیزی است که میتواند معنایی به زندگیام بدهد. هالی هِیمِنه درست از همانجایی متولد شد که کلمات شروع کردند به تغییرِ من. بعد از خواندنِ آن رمان، با ولعی شدید افتاده بودم به جانِ دنیای رمانها.
راستش دیگر هیچ مجالی برای رشدکردن در توئیتر نمیدیدم. مدام احساسِ نیمهکارگی میکردم. آن محدودیتِ ۱۴۰ (که بعدها شد ۲۸۰) کاراکتری واقعاً آدمی را محدود و در سطح نگه میداشت. و البته باید بگویم که آنجا، یک شبکۀ اجتماعی بود. و البته من رابطۀ خوبی با شبکههای اجتماعی ندارم؛ احساس میکنم شبکههای اجتماعی شخصیتِ آدمی را مضمحل میکنند. هرکار بکنی، باز هم درگیرِ بهبه و چهچهِ دیگرانی، و آنها شدیداً رویَت تاثیر میگذارند. آخر فلسفۀ وجودیِ آنها این است. همین موضوع باعث شد از توئیتر فاصله بگیرم. مدتِ خیلی کوتاهی پستهایی در ویرگول نوشتم ـ در یک میکروبلاگ. احساسِ شیرینی بود اینکه کسانی هستند که نوشتههای بلندت را میخوانند. اما بعداً دیدم میکروبلاگ هم هویتی شبیه به شبکههای اجتماعی دارد و حضور و نگاهِ کاربران برایم سنگین شده بود. و البته حسِ آن را داشت که انگار آدم بخواهد در هتل زندگی کند! احساسِ آزادیِ عملِ کافی را نداشتم. بعدش آمدم سراغِ بیان. اینجا آدم راحت است، انگار که خانۀ خودش است؛ حتی اگر استیجاری باشد.
بله، بالاخره رسیدیم!
اینجا از همان ابتدا هالی هیمنه نبود. دو-تایی اسم عوض کرد تا رسیدم به هالی هیمنه. یک روز هم هوسِ قالبِ اختصاصی به سرم زد. دست به کد شدم و نتیجه شد همینی که میبینید. بعد از آن نوشتن در اینجا حسِ بهتری برایم داشت. حرف از نوشتن شد، بهتر است بگویم همیشه برای وبلاگم احترامِ خاصی قائل بودهام. اینجا تنها نوشتههایی منتشر میشود که از نوشتنشان لذت برده باشم. پارادوکسِ جالبیست؛ نوشتن در وبلاگ همیشه برایم سخت بوده، چون تنها نوشتههایی را منتشر میکردم که از نوشتنشان لذت برده باشم؛ و البته نوشتن در اینجا آسان است، چون با لذت در اینجا مینویسم. و این موضوع باعث میشود همین پستی که در حالِ خواندنش هستید پس از دو مرتبه تلاشِ ناموفق، نوشته شود. این همان فاصلۀ آدمی با کلماتش است که گاهی باعث میشود دریابی که چقدر با خودت غریبهای. حتی اگر همیشه از خود و زندگیات بنویسی.
پرحرفیِ یک: نزدیکِ دو هفته بود که این پست توی پیشنویسهایم خاک میخورد. یک کلمه هم نمیتوانستم بیشتر از این به آن اضافه کنم. و خب فکر کردم بهتر است با کمی پرحرفی سر و بَرش را هم بیاورم.
پرحرفیِ دو: نوشتن برایم بهطورِ عجیبی سخت شده است. عدمِ انگیزه برای نوشتن و نداشتنِ رضایتِ کافی از نوشتهها، نتیجهاش این شده است که ماهی یکی-دوتا پست بیشتر ننویسم. هیچوقت میلی نداشتهام به اینکه آرشیوِ یک وبلاگم را رها کنم و در جایی دیگر، شروع به نوشتن کنم؛ دوست دارم بیشتر بنویسم، برای همین شاید برای مدتی قیدِ داشتنِ انگیزه و رضایتِ کافی را زدم، و اینجا فقط نوشتم و منتشر کردم.
پرحرفیِ سه: داستاننویسی و رویای نویسندگی؟ نه متأسفانه، فعلاً سرم شلوغ است! حالا بعداً دربارهاش بیشتر میگویم. فعلاً یکطورهایی افتادهام در جریانِ خروشانِ زندگی.
پرحرفیِ چهار: بله حالا واقعاً کار میکنم. روزی دو ساااااعت! (بعضی روزها هم چهااااار ساعت!!) فقط خواستم به فشارِ بیشتری عادت کنم. بالاخره آدم نیاز دارد قویتر شود؛ زندگی سخت است. بله صبحِ اولِ صبح میروم دفتر؛ مینشینم پشتِ میز. فکر میکنم به شرایطِ جدید عادت کردهام. و میشود گفت این خوب است. (اما نه به اندازۀ کافی، خوب.)
پینوشت: این پست را به دعوت از خانمِ حورا رضایی نوشتم؛ ذیلِ همان چالشِ داستانِ من و وبلاگنویسی.
باز از زندگی بگویم؟ میگویم.
سخت شده است. هم گفتن از زندگی و هم خودش؛ سخت شده. دارم یاد میگیرم توقعاتم را کم کنم. انگار که دارم عقبنشینی میکنم از مرزِ تمامِ ایدئالهایی که در خیالم ساخته بودمشان. بیش از همیشه این واقعیت که ذهن و روانِ ضعیفی دارم به رخم کشیده میشود. ضعیف» توصیفِ تماماً درستی نیست، ولی میتواند چیزهایی را برساند. فکر نمیکنم هیچکس به آدمی که با سوارشدنِ اتوبوسواحد استرساش میگیرد و نگرانِ نرسیدن به مقصدش است، بگوید بَه که چه تخیلِ قوی و روانِ عمیقی داری! یا وقتی توی پیادهرو راه میروی و نگاهِ آدمها مثلِ خنجر به جانت فرو میشود، هیچکسی ستایشآمیز نمیگوید که چه ذهن و روانِ حساسی داری؛ همانطور که مردم عادت ندارند اشخاصی که دچارِ ناهنجاریهای روانی هستند را اسکیزوفرنیک صدا کنند، بلکه دیوانه»شان خطاب میکنند. این کار راحت است؛ درست مثلِ استفادۀ واژۀ ضعیف». و مردم. راحتطلب. نه نه. مردم راحتطلب نیستند، بلکه سطحیاند. همیشه سطحیبودن راحتتر از عمیقبودن بوده است. ولی خب، فکر میکنی آیا درست است در مقابلِ سوالی که یک نفر از آدم میپرسد، تو تا عمیقترین لایۀ آن سوال را در ذهنت کندوکاو کنی و وقتی که نوبت به جوابدادنات رسید، نای نفسکشیدن نداشته باشی و هیچچیزی نگویی، و عملاً گیرپاژ کنی؟ این واکنش درست است؟ یا مثلاً وقتی که میدانی کارَت اشتباه بوده، حرفت اشتباه بوده، سرسختانه فرافکنانه سخن بگویی و بعد هم ثابت کنی که حق به جانب خودت بودی؟ نه، من که نمیتوانم؛ کسی مثلِ امیر ولی چرا. و لازم نیست اعتراف کنم که گاهی به چنین آدمهایی حسادتم میشود.
اشاره کردم ذهنم ضعیف است چون گاهی این پروسۀ فکرکردن و تحلیلکردنِ سوال برای یافتنِ جواب، انرژیِ زیادی از من میگیرد و اغلب نتایجِ نامطلوبی در پی دارد. حق میدهی که دوست نداشته باشم در جوابِ سوالِ بچهی کجایی؟» یادِ یکی از تلخترین خاطراتم بیفتم و سرشار از احساسِ انزجار و رنجیدگی، نتوانم جواب دهم؟ و بعد هم که حتماً قضاوت میشوم، نمیشوم؟
قضاوتشدن. من فکر نمیکردم تا ایناندازه در برابرِ قضاوتشدن بیدفاع باشم. پیشِ خودم فکر میکردم قضاوتِ هیچکسی کوچکترین تاثیری رویم نخواهد داشت، ولی باورم نمیشود که در برابرِ آن سوالات چگونه بغضم گرفت و چشمانم شُرشُر اشک میریختاند و من هرچقدر تلاش میکردم نه میتوانستم آن اشکها را پاک کنم و نه میتوانستم هیچ کلمهای از حنجرهام خارج کنم؛ به خیابان نگاه میکردم ولی درست نمیدیدم؛ یعنی اشکها نمیگذاشتند. ولی خب، همیشه هم اینطور که گفتم نیست؛ اما آدم در برابرِ عزیزترین فردِ زندگیاش، همیشه بیدفاعترین است. دیگر حتی خداحافظی هم نتوانستم بکنم. بعد از سکوتی طولانی، تماس خاتمه یافت. همین.
درماندگی. شب شده بود. نشسته بودم توی یکی از فرورفتگیهای دیوارِ یکی از راهروهای حرم. همانی که دربِ ۶ام (همان که نزدیکِ سرویسبهداشتی است) را وصل میکند به صحنِ امام رضا. خسته بودم. کوفته بودم. تمامِ روز ده کیلو بار را روی شانههایم توی خیابانهای قم جابهجا کرده بودم؛ با پای پیاده. پاهایم از چندجا درد گرفته بودند. هیچچی نفروخته بودیم. از آنهمه باری که روی شانههایمان سنگینی میکرد، واقعاً هیچچی نفروخته بودیم. (البته چند لوازمیدکی ازمان شماره گرفت، ولی خب فقط شماره گرفت.) احساسِ خستگیِ مفرط و بیحوصلگی و غربت، و دلتنگی. همه یکجا سنگینی میکرد روی بدن و ذهن و روانم. بهجز صدای بلندِ آهنگهای روسیام، هیچ صدایی نمیشنیدم. هندزفریام توی گوشهایم بود و به سیلِ جمعیتِ رنگارنگ نگاه میکردم که از جلویم عبور میکردند. یک جوان را دیدم که با لباسهای بومیِ کشورشان درست جلوی من به سمتِ ضریح افتاد به سجده و زمین را بوسید و بعد بلند شد و رفت. داشتم فکر میکردم چه نوع آدمی قرار است از آن جوان بیرون بزند. از شدتِ انزجار بلند شدم و از آن راهروی تنگ رفتیم بیرون. به درها و ضریح که میرسیدم، دست میکشیدم به چوب و ف و سنگها و بعد دستم را میکشیدم به امیر تا مثلاً متبرک شود. بعدش جفتمان میخندیدیم. کمی قبلتر در تاریکیِ غروب، روی یک تکه چمنِ کنارِ اتوبان دراز کشیده بودیم و از تجربۀ امروزمان میگفتیم به هم. غربت؛ غربت تنها کلمهای است که میتواند بهخوبی عمقِ آن لحظههای تاریکِ کنارِ اتوبان را بیان کند. به این نتیجه رسیده بودیم که نباید دوباره چنین جنسهای پُردردسری را برای فروش بیاوریم این شهر؛ حداقل نه برای اولین فروش! اسنپ گرفتیم؛ رفتیم سمتِ حرم و .
دلتنگی. وقتی توی شبستان تکیه داده بودم به یکی از ستونها و همچنان داشتم با آن احساسهایی که غم هم بهشان افزوده شده بود، آهنگهای روسیام را گوش میکردم، فهمیدم که دیگر هیچوقت دلتنگِ گذشتهام نخواهم شد. دلتنگِ انجامِ آیینهایی که زمانی مثلِ آنهمه مردمی که آنجا بودند انجامشان میدادم. ولی یک جمله مدام توی ذهنم تکرار میشد. اینکه چقدر شدید به حضورت نیازت دارم. اینکه چهقدر نزدیکم بهات، ولی تو در کنارم نیستی. آخر، همۀ دلتنگیام را زدم زیرِ بغلم و راه افتادم تا بروم. چقدر دلتنگتام؛ چقدر . همیشه در برابر اشکهایم بیدفاع بودهام. یا بهتر است بگویم، آدم در برابر عزیزترین فردِ [.]
بله، میگفتم که زندگی سخت شده است. تقلّا میکنم برای زندگیکردن، برای وفقدادنِ خودم با واقعیتها، برای بهتر کردنِ اوضاع؛ و گاهی هم خسته از تمامِ تقلاهایی که کردهام، ساکت و آرامتر از همیشه، در ستایشِ بیهودگی میزیام؛ مثلِ لاکپشتی که بعد از شش ماه تقلا برای زندهماندن و زندگیکردن، در گوشهای آرام میگیرد و به خوابِ زمستانی فرو میرود. اما، خندههایت که باشه، میشود تا ابد زیست؛ مهم نیست اگر زیستن هرچقدر سخت شده باشد.
خوشبختانه اعتقاد دارم میشود خیلی چیزها را تغییر داد. و نه حتماً تغییر دادن، که رشد کرد. فقط باید شیرِ سختیها را بیشتر باز کرد، تا آن جایی که فقط ذهن و روان را نابود نکند و تنها صیقل دهد. گاهی آدم به تمامِ اتفاقاتِ تمامِ سالهایی فکر میکند که ذهن و روانش را تبدیل کرده است به چیزی که حالا هست، و دلش میخواهد خودش را با پتک بریزد و از نو بسازد، اما خب عملاً این کار غیرممکن است. همهچیز را باید دوباره با همان آهنگِ ملایم، تغییر داد. لابد چیزی مثلِ این آهنگ:
در واقع هیچ چیزی ثبات ندارد. باور کنید.
من میتوانم یک روز را در ملالی سنگین به فیلمدیدن بگذرانم یا آنقدر غرقِ خواندنِ کتابهایم شوم که نفهمم آن روز چگونه گذشت، یا شاید هم بیشترش را به خواب گذراندم، در حالی که روزِ قبلش زیرِ فشارِ ایدههایی که دربارۀ پول درآوردن بودند مغزم در حالِ ذوبشدن بود و هر لحظه میزانِ زیادی از آدرنالین و سروتونین را در خونم احساس میکردم.
یکی از بارِزترین وجوهِ شخصیتیِ من، مقاومتکردن است. نه، این واقعاً تعریف نیست.
من تا چند روز پیش فکر میکردم اگر بخواهم جایی استخدام شوم، تا ۲ میلیون تومان هم بگیرم خوب است. روزِ بعد دیدم کمتر از ۳ میلیون راضیام نمیکند. بیشتر روی این قضیه فکر کردم، امروز به این نتیجه رسیدم که حتی با حقوقِ ثابتِ ماهیانه ۶ میلیون تومان، باز هم راضی نمیشوم این آزادیِ خودم را رها کنم و استخدامِ جایی شوم. باور کنید! من خودم هم تعجب کردم چون دیدم حقیقتاً دستم خالیِ خالی است. بعدش فکر کردم که شاید اصولاً مشکلم با حقوقِ ثابت است. و انگار درست فکر میکردم. اما باید اعتراف کنم ناخودآگاهم تنها برای حفظِ موقعیتِ موجود، (همین موقعیتِ دوستنداشتنیِ نزدیک به انقراض)، ذهنیتم را نسبت به کارکردن ناجور میکند. و باید بگویم بدترین اَنگی که به استخدامشدن و حقوقِ ثابت میزند، این است که این کار تو را در درازمدت فرسوده میکند؛ چون ثابتبودن ملالانگیز است! ۶ میلیون ماهانه، پولِ مُرده است! اصلاً آدم با فکرِ اینکه تا چند ماهِ دیگر چقدر میتواند درآمد داشته باشد، یعنی دارد نقشۀ چگونه مردناش را میریزد، نه نقشۀ زندگیاش را! تو باید در جریانِ زندگی باشی جانم؛ باید رشد کنی هالی! باید هرروز که بیشتر تلاش میکنی نسبت به روزی که تلاش نکردهای، تغییری احساس کنی. اینطوری که نمیشود ثابتْ ثابتْ ثابت.!
فکر میکنم به خودم اجازۀ زندگیکردن نمیدهم. آنقدر سناریوهای مختلفی از موفقیت (موفقیت بهمعنیِ دستیابی به خواستهها) را در ذهنم مرور میکنم تا همهچیز در نظرم تُهی و بیمعنی میشود و رغبتم را از دست میدهم. شاید بشود نامش را گذاشت مقاومت در برابرِ زندگی؛ مقاومت در برابرِ تجربهکردن.
فکر میکنم برتریِ ویرانشهرها بر آرمانشهرها در ادبیات، تنها به این دلیل بوده است که ویرانشهرها اصیلترند و نقشِ حقیقیِ خود که ایجادِ بیزاری از طریقِ نمایشِ فاجعه است را به درستی انجام میدهند. چرا که هر آیندهنگرییی ملالانگیز است؛ نمایشی عمیق و کامل از یک موقعیتِ ناخوشایند، از یک فاجعه، ملال ایجاد میکند. و جالب اینجاست که نمایشی عمیق و کامل از یک آرمانشهر نیز، در بهترین حالتش پس از فروکشکردنِ هیجاناتِ موقتِ آدمی، ملالانگیز است. زیرا حقیقیترین سوالی که مخاطب در پایانِ هر نمایشی از خودش میپرسد این است که: همین؟! همهاش برای همین بود؟ اینهمه تلاش، رنج، سختی؛ برای همین؟! و با همین سوال است که آن اثر به کلی زیرِ سوال میرود.
و حالا، انگار اگر ثروتمندترین آدمِ این دنیا باشم هم، ااماً نمیتوانم بگویم شادترین آدمِ این دنیا هم هستم؛ چرا که نمیتوانم هیچ آرمانشهری را دوست داشته باشم. ولی خب، من برای فردایم لنگِ پولم. هاه هاه هاه هاه ها!
راستش فکر میکنم زندگی شبیه به همین غذاست؛ همین بشقابِ پر از استامبولی. هر کسی که من را بشناسد میداند که در اینجا (وبلاگم را میگویم) علاقۀ زیادی به ربطدادنِ چیزهای خیلی بیربط به زندگی دارم. دستهایم را شستهام. بشقابِ استامبولی را میگذارم جلویم. شروع میکنم به فشردنِ برنج زیرِ انگشتانم؛ بعد با لبها، لقمۀ کوچکِ برنج را از سرِ انگشتانم میگیرم. همینطور ادامه میدهم تا برنجِ دایرهایشکلی که تمامِ بشقاب را پوشانده بود تبدیل شود به یک نیمدایرۀ زیبا. نصفِ بشقاب را تمام کردم. خب.
من خیلی سعی کردم. بله، واقعاً من خیلی سعی کردم که نکنم، ولی نشد. من نمیخواستم حتّی یک لقمۀ دیگر از آن نیمدایره را بخورم، حتّی یکلقمه هم بیشتر نمیخواستم بخورم، ولی خواستِ زندگی. (اوه ببخشید!) خواستِ غذا بیرحمانه لقمههای بسیار کوچکِ زندگی. (اوه باز هم ببخشید!) لقمههای بسیار کوچکِ غذا را میگذاشت توی دهانم. یک مبارزۀ نابرابر! من اسیرِ زندگی. نه نه؛ من اسیرِ آن بشقابِ غذا شده بودم. واقعاً اسیر شده بودم. هر لقمهیی که در دهانم میگذاشتم از خودم میپرسیدم خوبات شد؟ احساسِ سیری میکنی حالا؟!» ولی من هرگز احساسِ سیری نمیکردم. خودم را اسیرِ لذتِ آسیابشدنِ دانههای برنج و تکههای کوچکِ گوشت و گوجه زیرِ دندانهایم میدیدم. واقعاً اسیرِ این لذتِ ناچیزِ تحقیرآمیز شده بودم. در اعماقِ وجودم این اندیشه در جریان بود که این لذتی که از خوردنِ غذا میبرم، تنها راهِ گریز از ملالِ این شب است.
حرف از ملال زدم. میدانستی، (عجب سوالی!) دیشب تمامِ شب داشتم خواب میدیدم. دنیای عجیبی بود؛ دنیایی شبیه به انیمههای جادوییِ ژاپنی، ولی با رنگوبوی مارولای! همانقدر پُرجذبه و چشمنواز. ابرقهرمانی بودم با قدرتهایی خاصِ خودش. مشغولِ یک کارِ گروهی بودیم برای ازبینبردنِ رباتی ویرانگر. این خواب جزوِ پردازشهای قابلِ تقدیرِ ذهن و ناخودگاهِ عزیزم است. خوابی لذتبخش و خوشمزه. درست مثلِ استامبولی. البته نه! درست مثلِ فیلمهای مارول. همین یکی-دوهفته پیش بود که شروع کردم به بازبینیِ فیلمهای مارول: آیرونمن، کاپیتانِ آمریکا، ثور، اونجرز و تا به آن آخر. بهترتیب دیدمشان و حقیقتاً لذت میبردم. هر دَم که احساس میکردم ملال دارد همهچیز را تیره میکند، به دنیای مارول میگریختم. حالا هم دو-سه روزی است که زدهام توی خطِ فیلمهای هندی. روزی یک فیلم؛ و اگر اوضاع خوب نبود، روزی دوتا فیلم دوای این درد است. ولی خب گاهی اوضاع خیلی بیریخت میشود. واقعاً افتضاح میشود؛ دلم طوری میگیرد که انگار دنیا روی سرم خراب شده است. و آنموقع است که آدم به چیزهای قویتری نیاز دارد؛ بسیار قویتر.
بله، اصلاً دلم نمیخواست نیمِ دیگرِ غذایم را بخورم. یعنی چند مدتی است که برای خوردوخوراکام قوانینی وضع کردهام که نخوردنِ نیمی از مقدارِ همیشگیِ برنج یکی از آنهاست. کمی از نیمۀ باقیماندۀ غذا با انگشتانم خوردم، آن وسوسۀ لعنتی نمیگذاشت دست بکشم، ولی بالاخره دست کشیدم از غذا. انگشتانم را مکیدم و تمام. ولی خب. اینبار قاشق را برداشتم. خواستم ببینم خوردنِ این غذا با قاشق چگونه است. باز هم لذتبخش بود. با هر لقمهیی که میخوردم عمیقاً میدانستم در حالِ شکستنِ قوانینم هستم و این آزارم میداد. اما نیاز داشتم که بفهمم ریختنِ تمامِ آن برنج توی معده با ریختنِ نیمی از آن توی همان معده، چه تفاوتی دارد. و البته فهمیدم: نمیارزد.
واقعاً نمیارزید. باید از همان ابتدا غذای کمی بِکِشم توی بشقابم. آخر نیاز دارم تا تمامشدنِ غذا را بهچشمم ببینم: چیزی که مثلِ یک آیینِ سوگواری عمل میکند. آدمها نیاز دارند برای دلکندن از زندگی، برای پذیرشِ مرگ، مرگِ کسی که حافظهمان و خاطرات او را جزوی از ما کرده، سوگواری کنند. من هم نیاز دارم تا تمامشدنِ بشقابم را ببینم. چیزی شبیه به این آخرین جملۀ همین نوشته: تمام.
پیشنهادِ یک. فیلمِ هندی. October 20.
پیشنهادِ دو. موزیکِ هندی: دریافت.
(فراسوی نیک و بد، نوشتۀ نیچه، ترجمۀ داریوشِ آشوری)
۲۶
هر انسانِ برگزیده، بنا به غریزۀ خویش، در پیِ دژ و نهانگاهِ خویش است، یعنی جایی که در آن از شرِ توده و بسیاران و بیشینگان (اکثریت) نجات یافته باشد، جایی که در مقامِ استثنا، انسانِ» بهقاعده را فراموش تواند کرد ـ مگر در یک مورد، یعنی هنگامی که در مقامِ دانشپژوه، به معنای بزرگ و عالیِ کلمه، غریزهای نیرومندتر یکراست او را بهسوی این قاعده» براند. هرآنکس که در نشستوبرخاست با مردمان، گهگاه با همۀ رنگهای درماندگی و کلافگی و تهوع و ددگی و ترحم و افسردگی و تنهایی رنگبهرنگ نشود، بیگمان انسانی با ذوقی والا نیست. اما اگر او همۀ این گرانی و ناخوشایندی را به خواستِ خویش بر خویشتن هموار نکند و همواره از آن دوری گزیند، و، چنانکه گفتیم، خاموش و مغرور در دژِ خویش پنهان بماند، بیگمان برای دانش ساخته نشده است و سرنوشتش این نیست. زیرا اگر چنان کسی میبود، میبایست روزی با خود بگوید: خاک بر فرقِ خوشذوقیِ من! باری، قاعده از استثنا جالبتر است ـ از من، که استثنایم!» و فرود آید و بالاتر از همه، بهدرون» رود. برای مطالعۀ جدی و طولانیِ انسانِ میانگین میباید جامهها بدل کرد و بارها بر خویش چیره شد و آشناییها بهم زد و همنشینهای بد داشت (هر همنشینی بد است مگر با همگنانِ خویش) ـ و این پارهای ناگزیر از تاریخِ زندگیِ هر فیلسوف است، و چهبسا ناخوشایندترین و بویناکترین و بیزاریآورترین پارۀ آن. اما چنین کسی اگر بختیار باشد ـ چنانکه فرزندانِ دلبندِ دانش چنینند ـ با چنان کسانی روبهرو خواهد شد که وظیفهاش را کوتاه و آسان خواهند کرد ـ یعنی با بهاصطلاح سگمنشان(۱)، با چنان کسانی که در وجودِ خویش حیوان و همگانواری و قاعده» را بهسادگی بازمیشناسد و چندان بیداریِ جان و خارشِ تن دارند که نزدِ شاهدان دربارۀ خویش و همگنان خویش سخن بگویند ـ و گهگاه چنان در میانِ کتابها بلولند که بر تپالۀ خویش.
سگمنشی تنها صورتِ نزدیکشدنِ روانهای پست به راستگویی است، و انسانِ والا میباید در برابرِ هر سگمنشیِ خشن یا ظریف گوش تیز کند، و هرگاه که یک دلقکِ بیشرم یا مسخرۀ اهلِ علم رویاروی او سخن میگوید، این فرصت را بر خویشتن خجسته شمارد.
گاهی نیز زنندگی و فریبندگی با هم یکجا جمع میشود، و آن هنگامی است که هوسناکیِ طبیعتِ یک بُزمجه و بوزینۀ گستاخ را به زیورِ نبوغ میآراید، مانندِ آبهگالیانی(۲)، که ژرفترین و تیزبینترین و شاید پلیدترین مردِ سدۀ خویش بود ـ او از ولتر بسیار ژرفتر بود و به همین دلیل بسیار کمگوتر. چنانکه اشاره کردیم، چهبسا یک کلۀ علمی بر تنۀ بوزینه و یک فهمِ بیهمتا بر روانی پست نشانده شود ـ این پیشامد در میانِ طبیبان و کالبدشناسانِ اخلاق کم روی نمیدهد. هرگاه کسی بیتلخکامی و بداندیشی از انسان همچون پایینتنهای با دو نیاز و سری با یک نیاز سخن گوید؛ هرگاه کسی انگیزههای واقعی و تنها انگیزههای رفتارِ بشری را جز شکمپرستی و شهوتِ جنسی و خودخواهی نبیند و نجوید و نخواهد ببیند، سخن کوتاه، آنجا که از انسان بد» بگویند ـ بیهیچ بدخواهی، دوستارِ دانش میباید با گوشِ هوش بشنود. میباید گوش بدانجا بسپارد که بیبرآشفتگی سخن گفته میشود. زیرا، به حسابِ اخلاق، انسان برآشفته و هرآنکس که پیوسته خویشتن را (و یا در مقامِ جانشین، جهان یا خدا یا جامعه را) به دندان میدرد و پارهپاره میکند، میباید والاتر از آن مسخرۀ سخرهگرِ خودپسند شمرده شود، اما به معناهای دیگر آنیک از اینیک عادیتر است و کمتر جالب و آموزنده. هیچکس به اندازۀ مردِ برآشفته دروغ نمیگوید.
۱. Zyniker در اصطلاح، مردمِ خودپرستِ بدبینِ گستاخ را گویند که در انسان تنها جنبههای منفی را میبینند و تأکید میکنند.
۲. Abbe Galiani اقتصاددانِ ایتالیایی، پیشروِ مکتبِ سوداگری (مرکانتیلیسم) ۱۷۲۸-۱۷۸۷
هربار که میروم بیرون، متوجه میشوم که چقدر این شهر چیزی ازش باقی نمانده است. احساسِ دلتنگی و غربتی که با هر قدم توی این شهر بیشتر در وجودت ریشه میدواند. انسان چقدر در برابر احساسِ غربت و دلتنگی بیدفاع است. چقدر در برابر تنهابودگی بیدفاع است. به این فکر میکنم که از کِی تا حالا من اینقدر تنها شدم. یادم میآید این شهر هنوز وقتی تو بودی زنده بود. وقتی بودی و حرف میزدی، بودی و میرفتی و میآمدی، بودی و سرِ سفره مینشستی، بودی و میگفتی چه کنیم و چه نکنیم، وقتی بودی تشویق میکردی، اخم میکردی، این شهر هنوز زنده بود. میدانی، کلِ این شهر با بودنِ تو معنا میگرفت. زندگیِ من هم با بودنِ تو معنا میگرفت. تو پدرم بودی، کسی که بودنش مثلِ یک دیوار محکم بود، امن بود، پناه بود. تو تجلّیِ خدا بودی. و میدانی، حالا که تو را اینطور عاجز و درمانده میبینم، بیشتر از هر وقتی با تنهاییام روبهرو میشوم. توهّمِ خدا بودنت خیلی وقت است که از ذهنم رفته است. حالا آنقدر تنها شدهام که هیچ خدایی نمیتواند در هیچکدام از لحظاتِ زندگیام حضور داشته باشد. حالا بیشتر از هر وقتی با واقعیتِ عریانِ زندگی مواجه شدهام. به سرنوشتِ غمانگیزِ بشر فکر میکنم که چطور برای فرار از وحشتِ تنهاییاش، خدا را در لحظهلحظۀ زندگیاش جاری کرد. و به پدرانی فکر میکنم که چگونه تنهاییِ فرزندانشان را در پستوی خانه پنهان کردند. به وحشتِ کودکانی فکر میکنم که چگونه از مادر و پدرِ خود، از بزرگِ قبیله، از رهبرِ حذب و دین و جامعه، یک پدرِ خداگونه ساختهاند تا در سایهشان پناه بگیرند و در کنارشان دلگرم شوند. به زن و مردی فکر میکنم که از ترسِ تنهاییشان، آنقدر بچه تولید کردهاند که بتوانند یک روزی کنارِ هم جمعشان کنند و داستانِ چوبها را برایشان تعریف کنند: یک چوب بهتنهایی میشکند، دو چوب میشکند، سه چوب سختتر میشکند، چهار چوب محکمتر است، و پنج چوب اگر با هم باشند نمیشکنند؛ با هم باشید فرزندانم! به وحشتِ کودکانی فکر میکنم که آزادیشان را برای یک پناهِ امن به اسارت فروختهاند. به انسانهایی فکر میکنم که تا آخرِ عمرشان کودکانه زندگی میکنند و اسیرِ خدایشانند؛ اسارتی که اسارت میآفریند؛ بردگی میآفریند؛ فرمانبرداریِ بیچونوچرا میآفریند، بت میآفریند، دوستی و دشمنی میآفریند، و جنگ بهراه میاندازد.
گاهی دنیا به اندازۀ یک نفر برایت کوچک میشود. وقتی هست همهچیز داری، و وقتی نیست، میبینی هیچچیزی برایت باقی نمانده است. آیا این مشکلِ دنیاست که اینقدر کوچک است یا مشکلِ توست که یک آدم را قدِ یک دنیا بزرگش میکنی؟
وقتی میبینم قرار است مسئولیتِ تمامِ انتخابهایم را خودم تنهایی به دوش بکشم، کمی ترس برم میدارد. ولی بعدش به زندگی فکر میکنم و میبینم ارزشش را ندارد طوری زندگیاش کنی که دوست نداری. میدانی، این شهر برای تو مرده است و تو یک شهرِ مرده را نمیتوانی زنده کنی.
درباره این سایت